نامهای به نفس خیالیام
دختر عزیزم؛ نفس بابایی…سلام
تو یک انسان واقعی نیستی، در واقع تو یک خیال هستی در ذهن من. اینکه من دوست داشتم اگر پدر میشدم فرزند دختری داشته باشم که نامش را نفس بگذارم. حالا اصلاً خیالی یا واقعی بودن تو چه اهمیتی دارد؟ چه فرقی میکند؟ اصلا از کجا معلوم من هم یک خیال نباشم؟ تو یک خیال در ذهن یک خیال دیگری که او هم در ذهن خیالی کس دیگری زندگی میکند. یا بگذار قضیه را کمی سادهتر کنم، بیا فرض کنیم من و تو قبلاً بودهایم و قبلا زندگی کردهایم.
به هر حال دختر عزیزم میخواهم اعتراف تلخی را از زبان من بشنوی. بدان که همیشه آینده تو برایم مهم بود. فکر میکردم نفس من باید آدم بزرگی شود. در خیالم که تو را نصیحت میکردم، میگفتم نفسم تو باید به مدرسه بروی، حسابی درس بخوانی و برای خودت آدم مهمی بشوی. دلداریات میدادم که زن بودن تو نه تنها ضعف تو نیست، بلکه اوج بالندگی توست. در خیالم تو را به بهترین مدرسه میبردم، کارنامههایت برایم مهم بود، همیشه با معلمهایت در ارتباط بودم تا مبادا یادشان برود که نفس من و نفسهای خیلی دیگر از والدین، آنجا دارند رشد پیدا میکنند. همیشه با خودم مدارس را تحلیل میکردم و مُصر بودم ببینم مدرسه خوب چگونه جایی است.
کارگاه آینده در مدارس با رویکرد آینده محیط زیست
اما نفس عزیزم پدرت را ببخش، من اشتباه بزرگی در حق تو کردم. جایی که تو رفتی و جایی که همه کودکان این سرزمین میروند، جای ترسناکی است. وحشت سلاخی خلاقیت تو در راهروهای زنگار گرفته مدرسه. وحشت میزهای جداجدای شما در سلولهای کلاس، وحشت تازیانه معدل و نمره بر پشت ذهن شما و وحشت پدری چون من که میخواهم همه آنچه نبودم تو باشی. مدرسهها زندانهای وحشتناکی هستند که نظام آموزشی در همکاری با ما والدین ساختهاند تا نگذارند تو و دوستان تو چیزی شوید که دوست دارید.
کارگاه آینده در مدارس ابتدایی
نوشته مرتبط: در سوگ آموزش
من را و ما را ببخش. دلم میخواست به عقب برگردم. همان روز اول مدرسه اول مهرماه، دست تو را میگرفتم میرفتیم بیرون شهر. میرفتیم پناهگاه حیوانات به سگها غذا میدادیم، بعد توی راه درباره حیوانات با هم حرف میزدیم. میرفتیم پارک تا تو با هم سن و سالهایت بازی کنی که بلد شوی اگر دست کسی را موقع زمین خوردن بگیری یکی دستت را میگیرد.
شب با هم میرفتیم تئاتر و وقتی برمیگشتیم با هم آشپزی میکردیم و در همه این مراحل به تو چیزهایی یاد میدادم. حساب و فیزیک و زیست شناسی یاد میگرفتی اما برای یاد گرفتنشان چیزی را از دست نمیدادی.
ما را ببخشید…
سلام – چه متن و چه خیال بجایی دارید – چه خوب که بالاخره کسی پیدا شد و نوشت در مدارس ما چه به روز ما آمد و هنوز همان را برای فرزندانمان ادامه میدهیم.
بقول ژان ژاک روسو که مضمونی از حرفش در کتاب امیل یادم هست، بچه ها نباید تا سن ۱۲ سالگی پشت میز درس بخوانند! باید دور معلم بایستند و درس بخوانند؛ و بدوند و تجربه کنند. نشستن کسالت بار است و ایستادن حواس را جمع میکند.
پایدار باشید.
سلام
چه خوب که به بچه ها اهمیت می دهید و برایشان وقت می گذارید. آنها به راستی آینده ما هستند و آینده را می سازند …
رفته بودم دبستان تا دخترم را ثبت نام کنم دیوارهای مدرسه پر از بنرهای رعایت حجاب و جمله های عربی که حتی ترجمه اش هم نبود ، بود . یک لحظه حس کردم وارد حوزه علمیه شده ام. دوست دارم مدرسه که مرکز فراگیری علم و دانش است دیوارهایش پر از بنرهای حساب و علوم و نقشه رنگی ایران و شعرهای بزرگان ایران باشد .