متنی که در ادامه میخوانید دل نوشته های دانشجوی آینده پژوهی دانشگاه اصفهان، شیدا طایفه هاشمی است. متنی به روایت شخص اول و شاید برای شخص اول که در انتهای ترم اول و تجربه یک ترم دانشجوی آینده پژوهی بودن نوشته شده است. شیدا هر هفته از شیراز برای کلاسهای درسش به اصفهان آمد و حتی یه روز و حتی یه دقیقه تأخیر نداشت. انضباطی مثال زدنی در چهرهای آرام.
روزهایی که به گذشته پیوست اما آیندهام را میساخت…
سه چهار ماه گذشت گفتند ترم تمام شد، حقیقتاً برایم مفهومی از ترم وجود نداشت. گویی آنقدر غرق در لذت روزهایم بودم که اینکه قرار است ترمی بگذرد، امتحانی داده شود و تمام، برایم معنایی نداشت. هنوز هم نمیتوانم به آخر این خط فکر کنم به این که شاید روزی به اصفهان بر نخواهم گشت تا تعداد روزهای هرچند کوتاه کلاس درس در هفته را برای پر کردن بقیه طول هفتهام به خوشی و ناخوشی بگذرانم. ناگفته نیست که خوشیهایش بیشتر بود چرا که برایم خاطرهای ساخت که انگار دلم نمیخواست از آن دست بکشم و روزی تمام شود. ناخوشیاش هم برایم تجربهای عجیب بود، شاید پختگی را تجربه میکردم، بنظر سوختنش از همان نوع است.
اما آنچه گذشت و نگذشت همه و همه آیندهام بود. وقتی به آن فکر میکنم به عنوان آغازی خوب برایم تداعی میشود، شروعِ خوبی که اتفاقاً با شروع سومین دوران زندگیام همراه شده است و من به عمد یکی شدن روزهای ابتدایی کلاس آیندهپژوهی را با تاریخ روزهای شناسنامهام مدام برای خود تکرار میکنم تا یادم بماند که آنچه همیشه به دنبالش بودم و بخش کوچکی از آن در روزهای گذشتهام به وقوع پیوست با تاریخ شناسنامهایام پیوند خورده است.
شاید در ابتدا، ورودم به این رشته برایم هم جالب بود و هم مبهم. اما آنچه دلم را گرم نگه میداشت پژوهشی بودن، دیدگاه پرسشگری داشتن، فیلترهای ذهنی را شکستن آموختن و در نهایت پشتوانه و تأثیرگذاری دلسوز رشته بود. اما به مرور اهلی شدنِ شازده کوچولو هم مرا با آیندهپژوهی درگیر کرد.
اکنون که به میانه راه زندگیام رسیدم، گویی حس مثلث آینده در من تقویت شده است. به گذشته نگاه میکنم، وزنش را به وضوح میبینم. چرا که من را به این زمان حال، به اکنونی که هستم رسانده، اما فشار حال میگوید هنوز کافی نیست، باید خودت را بشکنی و دوباره از نو با تصوراتی از بهترین آیندهات بسازی. آینده تو از همین اکنون شروع شده است، پس مراقب باش!
دیگر صرفاً به شروع و پایان کارها فکر نمیکنم، عاقبت اندیش شدهام. گویی رنگ و بوی یادگیری پیوسته، مداوم و امیدوارانه به خود گرفتهام. اما اعتراف میکنم سخت است، بسیار سخت. تحمل فشار و بیخوابیهای شبانه و خستگیها و کوفتگیهای روزانه نمود بیشتری یافته است، شاید این هم خودش نوعی ترک اعتیاد است از اسارت در گذشته.
«زمان را سپری نکن، سوار بر زمان باش، حرکت کن و آینده خودت رو تغییر بده». ناخودآگاه گفتهی دکتر مطهرنیا هر لحظه در اندیشهام ظاهر میشود و ثانیهای نیست که به خود بگویم که جور دیگر چه؟!.
اینکه به طور خاص در ابتدا به دنبال رشتهای به نام آیندهپژوهی بودم، حقیقتاً به این اسم و رسم نه فکرش را کرده بودم نه آنچنان در موردش میدانستم. اما مطمئنم در تمام راهروهای ذهنم به اینکه زندگی را پویش کنم، بهتر بسازمش و آن را قدرتمندانه تصور کنم، سالیان زیادی است که حتی از کودکی با من همراه بوده و این هم برایم تصادفی نیست. مسیر زندگی من را به جایی پرتاب کرده که خواهان آن بودهام، البته در حاصل پرتابش گاهگاهی جسمم در کبودی به سر میبرد اما به محض ناپدید شدن آثارش، شیرینی حضورش لذت وصف ناشدنیای برایم برجای میگذاشت.
اما، در مقابل تمام هیجانات ناشی از یافتن رویاها، ناخوشیهای گذرایی که نام تجربه نهادن بر آن یقیناً درستتر است من را به سویی برده که پایم را از جایی، فراتر نهادهام و به این فکر فرو رفتم که چرا ما در اصل رشتهای به نام زندگی پژوهی نداریم!! در این حد و وصفی که برایم نمایان شده آینده پژوهی در ارتباط مستقیم و وسیعی با هنر زندگی کردن است اما تعداد بسیاری از ما از آن بی بهرهایم و در واقع چیزی نیاموختهایم و کسی هم نبوده و نیست که آن را به ما بیاموزد، چرا که حتی در رفتار و کردار آموزگارانی که سالهای بسیاری در مهد تمدن مشغول به تحصیل بودهاند نمود عجیبی دارد و شاید از بوم افتادگیها که یا خیلی خوب یا خیلی بد در ارزش گذاریهای همه جانبه زندگی ما بطور ناخودآگاه تأثیرات مخربی گذاشته است.
ارزش نهادن و ننهادنها با فیلترهای ذهنی یا حتی بدون هیچ گونه فیلتر ذهنی آدمیان هم روحآزارخواهد بود.
با این اوصاف و احوالات بیشتر به این فکر میکنم که حتی آن آیندهی آرمانی فردی در مکان دیگر هم نباشد و آیا به راستی آرمانشهری وجود دارد؟ یا آرمانشهر به نوعی خود ما هستیم! همان انسان یا انسانی آرمانی یا انسانی با ایدههای آرمانی! برای من اینگونه تفکرات گوشزد کننده این است که اینها جز در هنر زندگی نیست و بر من این فکر که زندگی پژوه باشم فراتر از آیندهپژوه بودنم مستولی گشته است.
در نهایت معترفم حالا دیگر نوشتن از گذر روزهایی که گذشت بسیار سختتر است تا ثبت تمام آیندهها، هنرها و آموختنهایی که تمام ذهنم را به خود مشغول کردند و ترجیح میدهم، برای رسیدن به آنها نقشههایی نگاشت کنم برای گذاشتن ردپایی از گذشته در آیندههایی که روزی به آنها برسم!
زندگی پژوهی…
مفهومی بسیار قابل تامل…